[ad_1] روزنامه شهروند نوشت: «درست یک سال میگذرد؛ یک سال است که سارا همبندیهایش را نمیبیند، پشت میلهها نیست، شبها را روی آن تختهای چندطبقه فلزی نمیخوابد و برای هواخوریاش ساعت تعیین نمیکنند. سارا ٩ سال تمام در آن سلول روزگار گذراند، بعد از کشتن خواستگارش به زندان مرکزی کرمان افتاد و زندگیاش را شروع […]
[ad_1]
خاطرات زندان لحظهای او را رها نمیکند با گذشت یک سال هنوز هم شبها کابوس میبیند. حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی بتواند زندگی آزادی داشته باشد: «با هر اتفاقی یاد آن روزها میافتم؛ مثلا با دیدن یک ظرف در آشپزخانه یاد زندان میافتم. با یک جمله یاد همسلولیهایم میافتم. حتی لحن صحبت کردنم هم هنوز تغییری نکرده. از بس در زندان با بقیه با لحن خاصی حرف میزدیم، الان هم همانطور صحبت میکنم. دارم سعی میکنم زندگی کنم، ولی از بس آن روزها ناامید بودم و فکرش را هم نمیکردم که آزاد شوم، حالا هنوز هم نتوانستهام روحیهام را به دست آورم، پرخاشگر شدهام و گاهی وقتها رفتار خوبی با اطرافیانم ندارم. امیدوارم به مرور زمان بتوانم آن روزها را فراموش کنم. هر وقت میخواهم درباره روزهایی که در زندان بودم، صحبت کنم، دخترخالهام اجازه نمیدهد. او هم تلاش میکند که من بتوانم روحیهام را به دست بیاورم.»
فکر آن چهاردیواری خستهکننده هنوز هم زندگی سارا را تحت تأثیر قرار داده است. با این حال این دختر جوان که حالا ٣٠ سال دارد، گاهی اوقات دلش برای دوستانش هم تنگ میشود. دوستانی که با هم غصه خوردند، با هم عذاب کشیدند و با هم روزها و شبها را شمردند تا ببینند چه زمانی روز موعود فرا میرسد: «به دخترخالهام گفتهام اجازه دهد یک روز بروم و آنها را ببینم؛ از مسئول بند گرفته تا بقیه. دلم برای یکسری از دوستانم تنگ شده است. من که جز آنها کسی را ندارم. مادرم را وقتی در زندان بودم یعنی چهار سال پیش از دست دادم، مریض بود و طاقت نیاورد. تا وقتی او بود، همیشه به ملاقاتم میآمد؛ اما وقتی رفت دیگر هیچکس را نداشتم. پدرم هم که قبلا فوت کرده بود. خواهر و برادر ناتنی هم دارم که ارتباطمان با هم خوب نیست. من سالهای زیادی را در زندان بودم.»
سارا نوزده ساله بود که دست به قتل زد؛ یک مرد سیوچهار ساله را کشت. یکی از بستگانشان بود که میخواست با سارا ازدواج کند، اما این دختر جواب منفی داده بود. با این حال آن مرد دستبردار نبود تا این که آن شب این جنایت رخ داد: «من فقط قصد دفاع از خودم را داشتم. اصلا نمیخواستم او را بکشم. آن مرد از طریق یکی از اقوام ما که در بافت زندگی میکرد، من را دیده بود. او از من ١٥سال بزرگتر بود. زن و بچه داشت، اما باز هم میخواست با من ازدواج کند، ولی جواب من منفی بود. با این حال او دستبردار نبود. آن زمان ما در یکی از روستاهای اطراف بافت زندگی میکردیم. مقتول هم این را میدانست. آن روز مادرم رفته بود تا از چشمه آب بیاورد. من در خانه بودم و داشتم سبزی خرد میکردم که یکدفعه دیدم او جلویم سبز شد. خیلی ترسیدم. از ترسم همان چاقویی را که دستم بود، جلویش گرفتم. نمیخواستم او را بکشم. او به سمتم آمد، من جیغ زدم و التماس کردم، اما اصلا گوش نمیداد، به طرف من آمد، برای همین چند ضربه چاقو هم به دست و پایش زدم، اما ولکن نبود. نمیدانم چطور شد، پایش به پله گیر کرد و تعادلش را از دست داد و به طرف من سقوط کرد. چاقویی هم که در دست من بود، در بدنش فرو رفت. بعد از قتل هم هیچکس به جز وکیل و مادرم به حرفهای من اهمیت نمیداد. در نهایت هم قاضی حکم قصاص برای من صادر کرد تا این که در نهایت با کمک آقای شاهدادی و یک انجمن خیریه آزاد شدم. آقای شاهدادی خیّر بود که با فروش مغازه بزرگش در سیرجان دیه آزادی مرا پرداخت کرد. مقداری از آن را هم خیریه و اقوام دورمان دادند. آقای شاهدادی حدود یک سالی پیگیر کار من بود تا از خانواده حسین رضایت بگیرد. فکر میکنم حدود ٣٠٠میلیون تومان پرداخت کردند تا من آزاد شدم. حالا هم هیچ چیزی از این زندگی جز یک شغل و زندگی مستقل نمیخواهم.»
[ad_2]
Source link